نان سال های جوانی!

ساخت وبلاگ

زمانی که این وبلاگ های متروک را می دیدم از خودم می پرسیدم: مگر می شود آدم دلش دیگر نخواهد بنویسد؟ یا مگر می شود آدم یک جایی از زندگی اش به این نتیجه برسد که نوشتن کار بیهوده ای است یا مثلاً حتی نوشتن توی کارهایش گم بشود. به خود می گفتم نههه! من هیچ وقت این بلا را سر خودم نمی آورم. روزهایی که می گذشت و من منتظر می شدم تا یک روز بگذرد و بعد چند پست جدید بگذارم. و حالا، حالا که بهش فکر می کنم می گویم یعنی من آن روزها آنقدر حرف داشتم؟ آن قدر حرف قابل خواندن داشتم که 24 ساعت آنقدر طولانی می شد و غصه ام می گرفت از نگذشتن ساعت ها؟

بعدترش چه شد؟ بعدترش فکر کردم کمتر بنویسم و بیشتر بخوانم. بعدترش فکر کردم همه چیز را که نباید گفت! اصلاً چه معنی می دهد دختر انقدر حرف بزند و به وسواس "دفترچه یادداشت" دچار شدم. وسواس دفترچه یادداشت یعنی اینکه نکند روزی برسد که دیگر دفتری، دفترچه ای نداشته باشم که بنویسم و بنویسم... همین شد که یک عالم دفتر و دفترچه خریدم. یک عااااالم! 

یک روز شبیه همین امروز به خودم آمدم دیدم نوشتن را یادم رفته است! عجیب است، نیست؟ 
نوشتن از من جدا شده است و فقط وقت هایی به دردم می خورد که می خواهم یک نامه اداری بنویسم یا یک متن را برای سایت ویرایش کنم یا زمانی که برای مرکزی مقاله ای جدید می نویسم. آن وقت ها از اینکه بلدم منظورم را در قالب کلمات بیان کنم، بلدم جملات را کنار هم دیگر بگذارم و قوانین نگارشی را تا حدودی بلدم و قربان صدقه ی خودم می روم و به به چه چه می کنم. 

و بعدش می آید. بعدش که نامه را می فرستم، متن را توی سایت می گذارم و مقاله را ارسال می کنم از خودم می پرسم واقعاً قدرت کلمات برای من همین قدر بود؟ واقعاً من از نوشتن همین را می خواستم؟ پس کجاست آن دخترک پرشور روزهای دور که فکر می کرد قرار است دنیا را با کلماتش تکان دهد.(باشد، قبول. سرم کمی بوی قرمه سبزی می داد و خودم را زیادی قبول داشتم.) 

حالا نشسته ام و خودم را دلداری می دهم که غصه ام نگیرد وقتی متن های وبلاگم را می خوانم از خودم می پرسم این ها را من نوشته ام، چه عجیب! فلانی رمانش چاپ شد و من هر چند وقت یکبار که فایل رمانم را باز می کنم از خودم می پرسم آخر این داستان قرار بود چه شود؟ اما غصه ام می گیرد. غصه ام می گیرد وقتی حس می کنم برای نوشتن پیر شده ام و قلمم مثل قبل نیست. غصه ام می گیرد که هنوز گاهی می نویسم اما ازش نان در می آورم و برای دلم نیست. 

راستی دلم کجاست؟...

+عنوان نام کتابی است از هاینریش بُل که هنوز نخوانده ام. 

+ به تاریخِ  پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶    سهیلا کاویانی 
نیست که نیست؟...
ما را در سایت نیست که نیست؟ دنبال می کنید

برچسب : جوانی, نویسنده : soheylakaviany بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:12