با یار ناجوانمرد، دیگر چه می توان گفت!

ساخت وبلاگ

باید یکی را پیدا می کردم به او کامل تعریف می کردم که چه شده است. باید با کسی حرف می زدم. باید سرم را می گذاشتم روی شانه های کسی و هق هق گریه می کردم و نگران نبودم که ممکن است احمق به نظر برسم. باید خودم را توی بغل کسی جا می کردم. باید بدون نگرانی از اینکه چه چیزهایی دارم می گویم برای کسی تعریف می کردم چقدر ناامید شده ام. باید با کسی حرف می زدم، حرف می زدم و حرف می زدم و تمام چیزهایی که هی تلنبار کرده بودم توی خودم را می گفتم. باید از حس واقعی ام می گفتم، از ترس هایم، از شکست هایم، از اینکه نمی توانم تصور کنم بعدش چه خواهد شد.
ولی راستش را بخواهی، بدی آدم هایی شبیه من این است که یکبار، یک جایی اعتمادشان را باخته اند. یکبار وقتی سر گذاشته اند روی شانه های کسی و "اعتماد" کرده اند و حرف زدند، باخته اند و حالا تمام حرف هایشان را هی بغضی می کنند، هی حرف نمی زنند و هی ساکت می شوند و خب چه می شود کرد؟ واقعاً چه می شود کرد؟... . 

نیست که نیست؟...
ما را در سایت نیست که نیست؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soheylakaviany بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 17 فروردين 1399 ساعت: 12:51