بهش میگم: یادته بهم قول دادی با هم می ریم آبادان؟
میگه: دیگه آبادانی نمونده، تا چشم کار میکنه غم مونده و بدبختی. باید بریم...
ته دلم خالی میشه و به رفتن فکر می کنم. این بار جدی جدی به رفتن از جایی که واقعاً خودش و مردمش رو دوست دارم فکر میکنم...
برچسب : نویسنده : soheylakaviany بازدید : 107