این روزها زیاد از خودم می پرسم پس اون دختر قوی و با نشاط کجاست؟ و بعد جواب میدم: نمی دونم!...
تقریباً دیگه هیچی نمی دونم، از هیچی مطمئن نیستم. خیلی نمی تونم حرف بزنم یا خیلی دلم نمی خواد که حرف بزنم. دوست دارم زمان جای من تصمیم بگیره. دوست دارم یکی بیاد بگه این کار رو باید الان بکنی، اینجوری درسته، حالا اینطوری و بعد تمام! از فکر کردن خسته شدم. حس می کنم انقدر زندگی برای من زیاد بوده. من تقریباً همیشه به چیزی که می خواستم رسیدم، ولی چرا انقدر سخت؟ چرا همه چی انقدر سخته؟ هی از خودم این سوال رو می پرسم و می خوام امیدوار باشم که درسته که میگن: آن که مقرب تر است، جام بلا بیش ترش می دهند... کاش تو حداقل واقعاً دوستم داشته باشی خدا. جدی میگم اینو. :)
برچسب : نویسنده : soheylakaviany بازدید : 25