من صبح های مترو را دیده ام، اما تو را دوست دارم...

ساخت وبلاگ

برايش از زن ها گفتم. زن هایی که صبح هاى زود مترو را می دیدند!

زن هايى كه خوابشان مى آمد و چشم هايشان هنوز پف داشت، اما خط چشم هاى دقيق كشيده بودند و رژ لب هايشان هنوز نماسيده بود. برايش از زن هايى گفتم كه چهره هايشان بى حالت بود و سرشان را در گوشى هايشان فرو كرده بودند و عكس هایشان(تو بخوان آخرین خوشی کوتاه مدت شان) را مرور مى كردند.

زن هايى كه حوصله صحبت كردن با همديگر را نداشتند، دهانشان بوی ناشتایی می داد اما ظرف غذای شب قبل را برای نهارشان در دست داشتند و‌ یا حتی بعضی هایشان اتفاقات شب قبل را با شکمی برآمده بر دوش می کشیدند. چه فرقی می کرد؟ آبستن بودن یا نبودن وقتی صندلی نبود برای نشستن و چرت زدن تا مقصد؟

از فروشنده ها، رژهاى سينمايى ٥ تومانى، چاقوهاى سراميكى، جوراب هايى كه فقط سياهش خواهان داشت، دونات هاى به تاريخ توليد نرسيده رضوى و صداى تند آن زنی كه صبح به صبح چک هايش برگشت مى خورد و دو ريمل ٢٠ تومانى را فقط ١٠ تومان حراج مى كرد و ژيلت هايى كه هر كدام یک سال كار مى كرد گفته بودم.

برایش از زن هایی گفتم که با تمام اين ها فکرهایشان بوی قرمه سبزی نمی دادند، دغدغه ای بیشتر از رنگ موهایشان و آخرین ترمیم ناخن هایشان داشتند. از زن بودن چیزی بیش از “زن” بودن می خواستند، زن هایی که برای “بودن” می جنگیدند! برای “وجود داشتن” 

رفته بود. و فقط یک جمله نوشت:”من زنی که صبح های مترو را دیده باشد، نمی خواهم.” او ‌هم مثل همه شان بود. همه مردهایی که می ترسیدند زنی هدف هایش را دوست داشته باشد...

نیست که نیست؟...
ما را در سایت نیست که نیست؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soheylakaviany بازدید : 141 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 0:13