برایت نگفتم دوستت دارم، خودت که فهمیدی!

ساخت وبلاگ

برایت از کتاب هایی که در مسیر رسیدن به مدرسه می خواندم نگفته بودم. برایت از ریحانه که شاگرد سوگلی ام بود و با شیرین زبانی هر جلسه از زیر کار در می رفت و آخرش نمونه ای که من ساخته بودم را برمی داشت تا مادرش دعوایش نکند نگفته بودم. برایت از راننده ی پیری که یکبار مسیر رسالت تا آزادی را 1500 تومان گران تر گرفته بود چون فکر می کرد، ما جوان ها بی عرضه ایم که کاری برای مملکت نمی کنیم نگفته بودم. برایت از وقت هایی که دیر وقت کارم تمام می شد و تو می توانستی اخم کنی یا دعوایم کنی که راضی نیستی تا این این ساعت سر کار باشم نگفته بودم. 

برایت از شبی که مامان را بی حال رسانده بودیم درمانگاه و من تا خود صبح زار زده بودم و فردایش با چشم های سرخ رفته بودم افتتاحیه ی نمایشگاهم نگفته بودم. چقدر آن شب و آن روز می خواستمت. چقدر... و یا آن روز که دستم را بریده بودم و کسی چه می دانست من فکرم پیش توست؟ من دختر قوی بودم که همه باور کرده بودند فراموشت کرده ام. فکرش را بکن، دستم بریده بود و من زیر لب زمزمه می کردم: "دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا نفهمند حریفان که تو منظور منی!*" و من از حریفان می ترسیدم. از هر کسی که کنارت بود می ترسیدم و این ها را نگفته بودم. برایت از روزهایی که پشت سر هم مریض شدم نگفتم. از آسم و سرماخوردگی، تا زانو درد و در رفتگی مچ دستم یا هفته هایی که به تجویز پزشک ب کمپلکس ب 12 می زدم هر هفته. و چقدر درد داشت. چقدر درد داشت که می دانستم تو می دانی من از آمپول می ترسم و حالا نبودی که خودم را برایت لوس کنم.

برایت از وقت هایی که باران می بارید و بغضی که گلویم را می گرفت نگفته بودم. چقدر باران از دست داده بودیم، چقدر پیاده روی، چقدر حرف و چقدر دست هایی که می توانست زیر این باران گره بخورد به همدیگر و نترسد از سرما. یادم است که بهت گفته بودم: "حکایت باران بی امان است اینگونه که من دوستت دارم...*" و این راضیم می کرد. که یکبار این طور گفته ام. 

برایت از روز کنکورم نگفتم. اینکه فقط دلم تو را می خواست و شنیدن یک جمله از زبانت که حالا هر چه می خواست باشد. برایت نگفتم که چقدر حسودیم شد به دخترانی که کسی آمده بود دنبالشان و من تنهایی کل راه را تا خانه با مترو آمده بودم که مامان نفهمد که گریه کرده ام. یا حتی وقتی جواب ها آمد. می دانی چه کیفی می داد اگر اولین نفر به تو زنگ می زدم و صدای جیغ جیغم را می شنیدی که همانی شد که می خواستم؟! 

برایت از آهنگ های عاشقانه ای که حالا بی تو برایم معنی پیدا می کرد نگفته بودم و اشک هایی که گاهی بدون اختیار من می آمد. چقدر تنهایم کرده بودی لعنتی و حتی این ها را هم بهت نگفته بودم. من همان دختر مغروری بودم که می توانستم پا بگذارم روی دلم و فکر کنم اینطوری حتماً برای هردویمان بهتر است. همانی که قید همه چیز و همه کس را زده بود و یک عالم حرف داشت برای گفتن اما تنها گوشی که باید می شنید نبود... هر چند که من از حرف زدم هم وقتی نبودی خسته شده بودم و چه فرقی می کرد حالا باشی یا نه؟ این همه فرصت را از دست داده بودیم و زمان که بر نمی گشت و نمی گذاشت یکبار دیگر، 
فقط یکبار دیگر توی چشم هایت نگاه کنم و مطمئن شوم که دوستم داری...

*1. شعری از سعدی
*2. شعری از شمس لنگرودی
پی نوشت: نوشته ها، نوشته اند. فقط همین! :)

نیست که نیست؟...
ما را در سایت نیست که نیست؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soheylakaviany بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 0:13